در یک میدان چند تا سینما بود . داخل یکی از آنها مردمی برای تماشا صف بسته بودند . اما من از نگاه فیلم منصرف شدم. پس وقتی خواستم خارج شوم . دو راه بود . یکی زاه برگشت معمولی از همون جایی که وارد سینما شده بودم . و یک راه دیگر از بین چندین خانه متروکه می گذشت . من خانه های متروکه را انتخاب کردم ولی مامورین سینما به من گفتند در این مسیر میمون ها هستند . که بعضی هاشان حمله میکنند . من گفتم باشه . از همین مسیر می روم . بله داخل خانه های متروکه میمون هائی بودند . من بعضی اوقات مثل فنر می پریدم و اونها به من دسترسی نداشتند . وقتی بیرون آمدم . پدرم را دیدم . گفت ببین من کجا خدمت می کردم . نصفی عرب هستند . آخر پدر خدابیا مرزم . افسر شهربانی بود . و مدتها در سینماهای لاله زار خدمت می کرد.